سطر دهم

  


آخه مگه فرشته هم رسم شکستن بلده؟


آدم میتونه بد باشه. مگه فرشته هم بده؟

 

----------------------------------------------------- 

 

توی اتوبوس بودم 

 

از راننده خوشم نمیومد   

 

توی تاریکی زل زده بودم به بیرون 

 

اما  جز سیاهی و تاریکی وسط این بیابون چیز دیگه ای پیدا نبود!

 

راننده هم اون آهنگ رو گذاشته بود که میگه: 

 

((هنوزم در پی اونم .. که اشکامو روی گونم.. با اون دستای پر مهرش کنه پاک و  بگه جونم.. نکن گریه .. منم اینجام.. بزار دستاتو تو دستام..)) 

 

اما تو . . .  

 

 

و من نتیجه گرفتم که آره! فرشته هم میتونه بد باشه!! 

 

سطر نهم

 

من با صدات آروم میشم 

 

من با چشات مجنون میشم 

 

 

توی دلم جای تو ِ واسه همیشه 

 

میدونم که زندگی بی تو نمیشه 

 

 

تو کاشتی گل مهرو تو قلبم 

 

تو دادی کلید شادی رو به دستم 

 

 

من با تو فهمیدم قشنگی رو 

 

تو به من دادی زندگی رو 

 

 

برای دیدن ناز نگاهت 

 

لحظه ها رو میشمرم به نامت 

سطر هشتم

 

به خاطر حال من که کم حوصله بودم و کم بهش می رسیدم ازش خواستم که دیگه نبینیم همو..  

 

خواستم که دیگه به رابطمون ادامه ندیم 

 

چون من خیلی بهش کم محلی می کردم.. 

 

از خودم بدم میومد... احساس افسردگی می کردم و می کنم. . .  

 

آخه احساسی توی من دیگه پیدا نمیشه..  

 

انگار که یه تیکه سنگ شدم.. 

 

بعد از مدت ها بهم پیامک کوتاه داد گفت که می خواد که منو ببینه.. قرار بود که منو بکشه.. ازش خواستم که با تیغ رگ دستمو بزنه بعدش بالا سرم واسته تا من بمیرم که تا آخرین لحظه کنارم باشه.. 

 

گفت باشه .. 

 

فردا شد.. رفتم سر قرار تو پارک . . . 

 

یه نامه خیلی قشنگ اما ناراحت کننده بهم داد .. 

 

خوندمش.. 

 

.   

 

سر راه که داشت میومد یه تیغ خریده بود که کاری رو که ازش خواستم رو انجام بده ! 

 

اما نمی دونم از بخت بد من بود یا از شانس خوبم.. تیغش رو گم کرده بود.. 

 

هرچی بیشتر می گشت کمتر تیغ رو پیدا می کرد..   

 

یه آینه با خودش داشت.. یه لبخند بهش زدم گفتم بیا با آینت این کارو بکن.. 

 

یه آن دیدم آینشو پرت کرد رو زمین.. آینه شکست.. 

 

یه تیکه از آینه شکسته شده رو برداشت.. لبه تیزی داشت.. 

 

دست منو گرفت توی دستش.. 

 

یه لحظه تموم خاطراتمون.. تموم لحظه هایی که با هم بودیم.. تموم لحظه هایی که دستمون توی دست هم بود.. اومد جلوی چشمم.. 

 

توی این حال و هوا بودم که یه لحظه احساس کردم یه جسم تیز توی مچ دستم فرو رفت !! 

 

آره.. با آینه شکسته شده داشت می کشید روی دستم.. دستم رو نکشیدم که دلش نشکنه!! 

 

اما آینه کند بود و دوستم با تمام نیروش داشت لبه شکسته آینه رو می کشید روی مچ دستم ! 

 

دستش توی دستم بود.. دستشو فشار دادم.. منو نفهمید! 

 

بعد یه نیگا به مچ دستم انداختم دیدم که حرف اول اسم خودش رو روی مچ دستم بریده و پر از خون شده بود !! 

 

دستمال کاغذی رو از کیفش درآورد.. گذاشت روی مچ دستم و سرش رو گذاشت روی مچ دست من و  هی اشک ریخت!! 

  

 نتونستم آرومش کنم.. 

 

آخرش هم با ناراحتی و بدون خداحافظی از پیشم رفت..  

 

 ------------------------------------------

 

 

دست ها خشکیده .. 

 

                         دل مرده . . 

 

             به ظاهر خنده ای بر لب . .  

 

 و گاهی 

 

      حرف های پیچ در پیچ . . به هم هیچ . .  

 

و گهگاهی دو خط شعری  

 

                          که گویای همه چیز است و خود ناچیز . .  

 

 

سطر هفتم

 

مرگ بر این فاصله ها .. ننگ بر این ثانیه ها ..

 

مرا بردند با خود .. وای بر این قافله ها ..  

 

سطر ششم

 

 

آرام دل مرا بخوانید ..

 

        بر مردم چشم من نشانید ..

 

 

آوازه عشق من شنیدید .. 

 

            اندازه حسن او بدانید .. 

 

ای  خوبان ..  

  

            او چو آفتاب است .. 

 

                     در جمله شما به او چه مانید !؟ 

  

 از دور در او نگاه کردن .. 

 

           انصاف دهید کی توانید ..  

 

 

--------------------------------------------- 

 

منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن  

 

 منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن