سطر هفدهم

 

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن 

 

                               من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود . . .

  

  

نمیدونم چی شد؛  

نمیدونم کجا رو اشتباه رفتم؛  

نمیدونم چی رو گفتم که نباید میگفتم؛ 

 

 

 

 

اگه فاصله افتاده؛ اگه من با خودم سردم 

تو کاری با دلم کردی که فکرشم نمیکردم 

 

چه آسون دل بریدی از دلی که پای تو گیره 

که از این بدترم باشی واسه تو نفسش میره 

 

نمیترسم اگه گاهی دعامون بی اثر میشه 

همیشه لحظه آخر خدا نزدیکتر میشه 

 

تو رو دست خودش دادم که از حالم خبر داره 

که حتی از تو چشماشو یه لحظه برنمیداره 

 

تو امید منی اما داری از دست من میری 

با دستای خودت داری همه هستیمو میگیری 

 

دعا کردم تو رو بازم با چشمی که نخوابیده 

مگه میزاره دلتنگی مگه گریه امون میده 

 

مریضم کرده تنهایی ببین حالم پریشونه 

من اونقدر اشک میریزم که برگردی به این خونه 

 

حسابش رفته از دستم شبایی رو که بیدارم  

شاید از گریه خوابم برد... درا رو باز میزارم...

 

 

   آره . . . درا رو باز میزارم که شاید برگردی . . .   

 

 

سطر شانزدهم

 

 

یکی بود یکی نبود..  

 

یه دونه شمع بود که تک و تنها افتاده بود یه گوشه دنیا! کلی گرد و غبار هم نشسته بود روی این شمع قصه ما. شمع همیشه با خودش میگفت که چرا به هیچ دردی نمیخوره و چرا همیشه تنهاس..

 

تا اینکه یه روز یه دست مهربون اومد شمع رو برداشت. تمیزش کرد. مرتبش کرد. یه جای تمیز گذاشتش. و اونو روشن کرد! 

 

شمع تازه خودش رو شناخته بود. تازه فهمیده بود که به چه دردی میخوره و عاشق اون دستای مهربون شده بود.

 

شمع برای صاحب اون دستای مهربون سنگ تموم گذاشت و تا جایی که در توانش بود به اون روشنایی داد و کمکش کرد و به پای اون نشست و خودش سوخت تا صاحب اون دستای مهربون رو خوشحال کنه. 

 

فکر میکرد که یه حسه دو طرفه بین اونا برقراره.. 

 

فکر میکرد که اون آدم مهربون واقعا شمع رو دوست داره.. 

 

اما.. 

  

          اما نمیدونست که دیر یا زود دور انداخته میشه!! 

 

------------------------------------------------------------------ 

  

بس که دیوار دلم کوتاه است 

  

               هرکه از کوچه تنهایی من می گذرد 

 

                                       به هوای هوسی هم که شده 

 

                                                        سرکی می کشد و می گذرد 

 

 

 

 

 

تحمل میکنم بی تو به هر سختی -- به شرطی که بدونم شاد و خوشبختی