سطر دوازدهم

 

با همه لحن خوش آواییم                در به در کوچه تنهاییم 

 

سطر یازدهم

بهم یه آینه داد.. 

 

یه آینه قشنگ. 

 

بهم گفت که این آینه یه راز داره. اما من هیچ وقت رازشو نفهمیدم! 

 

بهم گفت که این دفعه که ببینمت فقط میخوام بغلت کنم.. 

 

اونقدر بغل کردیم همو..  اونقدر موندیم توی بغل هم که دهن همه از تعجب وا مونده بود..  

 

بهترین لحظه های عمرم بود.. 

 

نمیخواستم این لحظه ها تموم بشه.. 

  

باد میوزید و ما مونده بودیم توی بغل هم.. 

 

انگار که زمان ایستاده بود.. 

 

از هم خداحافظی کردیم و رفتیم..  

 

اما هیچ وقت نمیدونستم این آخرین باریه که بغلش می کنم.. 

 

نمیدونستم که اینا یه مقدمس برای یه جدایی.. 

 

برای یه تنهایی همیشگی.. 

 

راز آینه هم این بود: (خودش بهم گفت)

 

این بود که من خودمو توی اون آینه ببینم تا متوجه بشم من اینی نیستم که بیرون آینه هستش! من اونم که توی آینس!!  

 

این که بیرونه یه آدم گناهکاره و اونی که اون تو هستش یه آدم بی گناه! 

 

این آینه رو به من داد که راهمو از توش پیدا کنم.. که به خدا برسم.. 

 

همون راهی که خودش رفت..