در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود . . .
نمیدونم چی شد؛
نمیدونم کجا رو اشتباه رفتم؛
نمیدونم چی رو گفتم که نباید میگفتم؛
اگه فاصله افتاده؛ اگه من با خودم سردم
تو کاری با دلم کردی که فکرشم نمیکردم
چه آسون دل بریدی از دلی که پای تو گیره
که از این بدترم باشی واسه تو نفسش میره
نمیترسم اگه گاهی دعامون بی اثر میشه
همیشه لحظه آخر خدا نزدیکتر میشه
تو رو دست خودش دادم که از حالم خبر داره
که حتی از تو چشماشو یه لحظه برنمیداره
تو امید منی اما داری از دست من میری
با دستای خودت داری همه هستیمو میگیری
دعا کردم تو رو بازم با چشمی که نخوابیده
مگه میزاره دلتنگی مگه گریه امون میده
مریضم کرده تنهایی ببین حالم پریشونه
من اونقدر اشک میریزم که برگردی به این خونه
حسابش رفته از دستم شبایی رو که بیدارم
شاید از گریه خوابم برد... درا رو باز میزارم...
آره . . . درا رو باز میزارم که شاید برگردی . . .
اگه من با خودم سردم
زیبا بود
مثل همیشه
موفق باشی عزیزم