سطر سوم

الان تقریبا ۸ ماهه که من نبودم! اما الان هستم.. 


یه شعره که دوسش دارم.. پس قسمتی از اون رو مینویسم تا همگان بخوننش.. (شاعر: آقای زارعی) 

  

 

در غبار غربتی بی هم زبان / در حصار وحشتی نامهربان 

 

در هجوم درد بیگاه آمده / همزبانی تازه از راه آمده 

 

ای به کیفیات احوال آشنا / پارسالم دوست امسال آشنا 

 

دیرگاهی بود فکرم مرده بود / در سکوت خوش خوابم برده بود 

 

آمدی شب را پراندی از سرم / فرصت پرواز دادی بر پرم 

 

ای خیال انگیز و ناز و دلفریب / آشنا با درد! ای حس غریب 

 

در کویر خشک و دلگیر حیات / هدیه کردی بر من اکسیر حیات    

 

 عقده دل را کنون وا می‌کنم / گوش کن! آرام نجوا می‌کنم 

 

کاش می‌دانستی اندوه مرا / لایه‌ای از بغض انبوه مرا 

 

دوست دارم بعد از این نیت کنم / با تو احساس صمیمیت کنم 

 

تا کنم چون روح خود دیوانه‌ات / می‌گذارم سر به روی شانه‌ات 

 

غصه‌هایم را تحمل کرده‌ای / زود در باغ دلم گل کرده‌ای 

 

تا خیالت در وجودم رخنه کرد / لحظه‌ای گرمای روحم یخ نکرد 

 

ای زبان بی زبانی‌های من / سایه بی سایبانی‌های من 

 

سینه را از کینه خالی می‌کنم / خویش را حالی به حالی می‌کنم 

 

آشنای صبح و شامم بوی توست / خوش ترین بو در مشامم بوی توست 

 

خاطرت روح مرا تسخیر کرد / یاد تو چشم و دلم را سیر کرد 

 

حس نمودی درد شیرین مرا / باز کردی بغض دیرین مرا 

 

خشک بودم تا تو لبخندم زدی / با درختی سبز پیوندم زدی 

 

تو حریف حرف‌هایم نیستی / چون نمی‌دانی برایم چیستی  

 

چون نیازت با غم آید در دلم / تا تو را دارم چه غم دارم ز غم 

 

با من اکنون خویش را فریاد کن / هر کجا هستی مرا هم یاد کن

 

سطر دوم

 

میگه که: 

قوانین مانند تارهای عنکبوتی است که مگس های بزرگ از لای آنها جان سالم به در می برند و همیشه مگس های کوچکتر به دام می افتند..  

اگه دقت کنیم، میبینیم  که درسته.. اگه بلا نسبت ما یه مشت مگس باشیم(!) اون کله گنده ها مون هیچ وقت به این تارای عنکبوت گیر نمیکنن، ولی ما کوچیکترا فقط کافیه یه گوشه پرمون به این تارا گیر کنه... تا 7 جد آبادمون رو میکشن وسط، اعدام میکنن!!! 

 

اگه غیر از اینه، بگین..

 

سطر اول

نمیدونم چرا این زمونه و دوره اینجوری شده...! 

رفتم تو صف نونوایی 57.5 متر صفه .. آخه یکی نیست بگه منی که 2 تا بربری میخوام چرا باید این همه توی صف واستم.. آخه انصافه!! صف هم صف نبود که.. یه توده آدم بود که اگه بخوام بگم صف چقدر بوده باید مساحتشو بگم، نه طولشو.!!! بگذریم..  یارو پیره مرده 2 سال از خدا کوچیکتره (!) یوهو از راه رسیده میگه جای من اینجا جولوی شما بوده!!  میگم حاجی.. من 2 ساعته اینجام.. اومدم شما نبودی اینجا... میگه بودم، حتما حواست پرت بوده منو ندیدی...!!  بعد از 2 ساعت گپ دوستانه(!) پیره مرد با آدمای توی صف پیره مرده هنوز مصمم بود که جاش همینجا بوده، هرچند که نبوده..!!   

 

خوشبختانه لطف خدا شامل حالم شده و چیزی که زیاد دارم وقته.!!!   

 

نتیجه اخلاقی داستان: 

آدم پیر که میشه حواس پرت میشه یا شایدم حوصله تو صف واستادن نداره!!