سطر دوم

 

میگه که: 

قوانین مانند تارهای عنکبوتی است که مگس های بزرگ از لای آنها جان سالم به در می برند و همیشه مگس های کوچکتر به دام می افتند..  

اگه دقت کنیم، میبینیم  که درسته.. اگه بلا نسبت ما یه مشت مگس باشیم(!) اون کله گنده ها مون هیچ وقت به این تارای عنکبوت گیر نمیکنن، ولی ما کوچیکترا فقط کافیه یه گوشه پرمون به این تارا گیر کنه... تا 7 جد آبادمون رو میکشن وسط، اعدام میکنن!!! 

 

اگه غیر از اینه، بگین..

 

سطر اول

نمیدونم چرا این زمونه و دوره اینجوری شده...! 

رفتم تو صف نونوایی 57.5 متر صفه .. آخه یکی نیست بگه منی که 2 تا بربری میخوام چرا باید این همه توی صف واستم.. آخه انصافه!! صف هم صف نبود که.. یه توده آدم بود که اگه بخوام بگم صف چقدر بوده باید مساحتشو بگم، نه طولشو.!!! بگذریم..  یارو پیره مرده 2 سال از خدا کوچیکتره (!) یوهو از راه رسیده میگه جای من اینجا جولوی شما بوده!!  میگم حاجی.. من 2 ساعته اینجام.. اومدم شما نبودی اینجا... میگه بودم، حتما حواست پرت بوده منو ندیدی...!!  بعد از 2 ساعت گپ دوستانه(!) پیره مرد با آدمای توی صف پیره مرده هنوز مصمم بود که جاش همینجا بوده، هرچند که نبوده..!!   

 

خوشبختانه لطف خدا شامل حالم شده و چیزی که زیاد دارم وقته.!!!   

 

نتیجه اخلاقی داستان: 

آدم پیر که میشه حواس پرت میشه یا شایدم حوصله تو صف واستادن نداره!!